۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اقتصاد

چند وقت پیش باید عبدی رو از جایی برمیداشتم و بعد با هم میرفتیم دنبال یکی از کارهای من. وسط راه بچّه خسته شد و آب میخواست. رفتیم توی یه فروشگاه کوچیک و آبمعدنی خریدیم؛ غافل از اینکه مغازه‌هه فقط پول نقد قبول میکنه و نه کارت اعتباری. من هم دریغ از یک سنت پول نقد. دستپاچه به عبدی گفتم نگاه کن ببین توی جیبت پول نداری؟ دست کرد و یه پنج دلاری درآورد. گفتم بهش که من این رو ازت قرض میگرم، رفتیم خونه بهت میدم. با دلخوری - انگار جونش رو میگرفتم - پول رو داد و بقیه‌ی راه با من حرف نزد!

تا رسیدیم به خونه، بدو بدو رفت سر وقت مامانش که مامان بابا پول من رو گرفت و خرج کرد. سیما هم بعد از بازخواست من بهش گفت "اشکال نداره پسرم. برو از توی کیف من یه دونه ده دلاری بردار، مال خودت." اون هم انگار همین الان چک برگشتی داره، بدو رفت و ده دلارش رو گرفت....

حالا امروز دوباره با هم رفتیم تا این مغازه‌ی دم خونه‌مون برای سیما و دستیارش غزل که داشتن کیک‌پزی میکردن و فهمیدن که شکر ندارن، شکر بخریم. بعد که وقت پول دادن شد ده دلاریش رو لوله کرده میده به خانوم فروشنده و به من میگه «من حساب میکنم.» من هم نامردی نکردم پول رو از خانومه میگیرم میدم به عبدی میگم «لازم نکرده. میخوای بری پیش مامانت بگی ده دلارم رو گرفت، بیست دلار بده!؟ لازم نکرده.»

دلخور کیسه‌ی شکر رو گرفته بغلش از مغازه میایم بیرون و اینبار من با حاجی جبار کوچولو حرف نمیزنم. به خاطر اینکه فضا رو تلطیف کنه، میپرسه «فکر میکنی کیک شکلاتی درست کنن؟»

۲ نظر:

  1. lol, kheili bamaze minevisid:D

    پاسخحذف
  2. dar zemn akhar hes khoshbakhti ro mishe az too matnetoon hes kard. omidvaram hamishe hamin ghadr shad o khoshbakht bashid:)

    پاسخحذف