۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

خواب

غزل، چند وقتی بود که متوجه شده بود که خیلی بهش خوش میگذره اگر توی ماشین خوابش ببره و ما بلندش کنیم و ببریمش بذاریمش توی رختخوابش تا بخوابه. هم توی انرژیش صرفه جویی میشه و از توی پارکینگ تا خونه رو راه (اگه بشه اسمش رو گذاشت راه رفتن) نمیره و هم اینکه از مراسم جیش بوس لالا معافه! برای همین چند دفعه‌ی اخیر وقتی هم که واقعاً خوابش نمی‌برد، خود کلکش رو میزد به خواب. یعنی سی ثانیه پیشش بیدار بود و داشت با داداشش بازی میکرد هان؛ ولی تا از پیچ آخر به سمت خونه میپیچیدیم، میدیدیم که غزل دیگه خوابه. اون هم به گمانش ما خر، ما درازگوش! نمیفهمیم که این فقط به خاطر اینکه سواری مجانی بگیره خودش رو میزنه به خواب!!

یکی دو بار سیما به اشاره گفت که آخی و اوخی و گناه داره دخترم و دوست داره تو ببریش و اینها.ما هم که گوشمون دراز، قبول کردیم ببریمش. امّا یکی دو بار که تکرار شد، عاقبت‌اندیشی کردم دیدم اینجوری بدعادت میشه و حالا وزنش اندازه‌ی پرکاهه! پس فردا که به ایاب و ذهاب مفتی عادت کرد و وزن هم اضافه کرد، من چیکار باید بکنم. این شد که یک شب - در واقع عصر - که رسیدیم و دوباره یک دقیقه مونده به رسیدنمون غزل مثلاً خوابش برد، وقت پیاده شدن بلند جوری که بشنوه گفتم «خب. ما دیگه داریم میریم. غزل همینجا که خوابیده خیلی راحته. فردا میایم بیدارش میکنیم بیاد صبحونه بخوره.»

غزل که دید کلکش نگرفته میگه «نرین. من خودم نمیتونم کمربندم رو باز کنم.»
- «ا! بابایی! شما که بیداری خوشگلم؟ ما فکر کردیم که خوابیدی میخواستیم بریم!»
- «توی تی‌وی گفت که نباید بچه و سگ رو توی ماشین تنها بذارین.»
- «من که تی‌وی نگاه نمیکنم گلم. خدا رو شکر سگ هم نداریم. ولی شما که میتونی و تی‌وی هم دیدی، باید خودت مواظب باشی جا نمونی.»
- «شما بابای بدی هستی.»
- «شما که دختر خوبی هستی نباید به بابات بگی که بابای بدیه.»
- ...

یه کم که مجادله میکنیم و الان یادم نمیآد به کجا رسیدیم، همینجوری که اخم کرده بود، کمربندش رو باز میکنم از صندلی بچّه میذارمش پایین. دختر پشت گوش فراخ ما دو قدم راه میره و میچسبه به پای مامانش که بره بغلش و بقیه راه رو سواری مجانی بگیره دوباره. مامانش هم که الهی قربونت برم گویان اجابت میکنه خواسته‌ش رو.

در همین حین که ما داریم خیر سرمون نقشه‌مون رو عملی میکنیم و بعدش با بچّه مون درباره‌ی خوبی و بدی آدمها مجادله میکنیم،عبدی واقعاً خوابش میبره. کمربند اون رو هم باز میکنم و بغلش میکنم که ببرمش تو.

من و سیما هرکدوم سهممون از بچّه‌ها رو زدیم بغل و میریم تو و به این فکر میکنیم که این ما بودیم که نقشه کشیده بودیم که کلک غزل رو باطل کنیم وحالا بجاش نه تنها غزل رو که عبدی رو هم باید ببریم!!