۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

بعدازظهرهای غمگین

سیما بعدازظهرهای روزهای یکشنبه دو سه ساعتی میره کتابخونه ای که تقریباً نزدیکه و درس میده. چونکه یکشنبه است و بچه ها دوست دارن که بیرون برن، ما هم باهاش میریم. من هم چون یکشنبه است و تعطیله دوست دارم توی این دو سه ساعت کتاب بخونم. برای همین از یک ماه پیش تصمیم گرفتیم که توی اون دو سه ساعت ما هم بریم کافه و منتظر سیما بمونیم. مشکل اینجاست که تنها کافه ی نزدیک کافه ایه به اسم «بعدازظهرهای غمگین»! کافه برخلاف کافه های معمولی اینحا (مثل استارباکس و شبیه به اون) پاتوق هیپیهاست. نود و نه درصد مشتریهاش که خیلی هم زیادن به اضافه ی خود کافه چیها، از اینهایی هستن که لباسهای کثیف و پاره میپوشن و معمولاً موهاشون خیلی کثیفه یا به روش راستافاریها موهاشون رو با روغنی که از موی کثیف بدست میاد مثل نمد درمیارن. بدنهاشون معمولاً سوراخه و گوشواره ها و آویزهای عجیب و غریب بهشون وصله و خالکوبیهای بزرگ دارن و همیشه در حال سفرن حالا یا با دوچرخه یا پیاده و اتواستاپی. همه هم طرفدار محیط زیستن و هیچ ظرف یکبار مصرفی پیدا نمیشه. خلاصه فرهنگ خاص خودشون رو دارن.

دفعه ی اول که رفتیم من لپ تاپ رو برده بودم که بچّه ها با اینترنت بازی کنن. هر دوشون خیلی از این بازیهای فلشی که روی اینترنت هست دوست دارن. امّا دو سه ساعت معمولاً براشون خیلی زیاده. هرچقدر هم که یه کاری رو دوست داشته باشن بعداز یه ساعت دلشون رو میزنه. اینجا هم از بستنی و اینها خبری نیست که بچه ها دوست دارن و نهایتاً مجبورم براشون آبمیوه بگیرم. بنابراین من اینجوری یه یک ساعت، یک ساعت و نیمی وقت دارم که بدون مزاحمت قهوه ام رو بخورم و کتابم رو بخونم. بعدش کم کم انگار صندلیشون میخ در میاره، ناآرومی میکنن و کم کم پا میشن و یه ده دقیقه ای هم شعاع دو سه متری رو جستجو میکنن و دیگه اونوقته که میفهمم باید بریم!

امّا این هفته یه اتفاق دیگه افتاد. مثل همیشه بازیشون رو کردن و آبمیوه‌شون رو خوردن. بعد نوبت بررسی شعاع دو متری میز رسید. این جستجو مثل همیشه نبود. من از میزم دیدم که غزل داره با کافه چی صحبت میکنه. از اونجا میدیدمشون ولی نمیدونستم چی دارن میگن. بعد عبدی به غزل ملحق شد. هیپیها معمولاً آدمهای خیلی خوبی هستن؛ با اینهمه دلم نیومد دخالت نکنم. خودتون رو بذارین جای من. در توصیف آقای کافه چی همین بس که از توی سوراخ گوشش خودکاری رو رد کرده بود که باهاش سفارشها رو مینوشت! به هر حال نمیخواستم بی ادب به نظر بیام. برای همین وسایلمون رو جمع کردم و به بهانه ی اینکه داریم میریم میرم پیش بچّه ها و میگم که حاضرین بریم؟

میبینم غزل از این نگاههای التماس آمیز میکنه که معنیش اینه که «میشه یه خرده دیگه بمونیم؟» و معمولاً وقتی استفاده ش میکنه که وقت خوابش رسیده امّا نمیخواد بره بالا تو اتاقش بخوابه یا وقتی که میرم دم استخر دنبالش امّا با دوستهاش مشغوله و دوست داره باز هم بمونه. میگم «خیله خب، اگه دوست دارین باز هم میمونیم» و برای قهوه ام یه ریفیل میگیرم و دوباره لیوان قهوه‌ام رو پر میکنم و میرم میشینم سر جام. امّا مشخصا دیگه کتاب نمیشه خوند و باید مواظب بچّه ها بود از راه دور.

بعد از پنج دقیقه با کمال تعجب، میبینم که آقاهه با تنگ مخصوص تیپ (کاسه‌ای که مشتریها انعامها رو که معمولاً بقیه پولهاست میریزن توش) به اضافه ی عبدی و غزل - دست در دست هم - دارن میان طرف میز من. آقاهه از عبدی و غزل میپرسه که «اینجا خوبه؟» و اونها هم سرشون رو تکون دادن. من هم تو این مایه ها که یکی به من بگه اینجا چه خبره؟! خلاصه کاشف به عمل اومد که بعد از اینکه غزل طرح دوستی رو میریزه، آقاهه بهشون پیشنهاد میده که بچّه ها پولهای تنگ انعام رو بشمرن. خلاصه اونها هم از خداخواسته مشت مشت اسکناسها و سکه ها رو درآوردن و خلاصه یک ساعت مشغول دسته بندی پولهای همشکل و هم اندازه بودن و بعد هم شمارششون که باید من بهشون کمک میکردم!

کارشون هم که تمام شد، گفتم باید بریم دیگه. یه ده بار از میز خودمون تا پیشخون میرن و برمیگردن و پولهای دسته شده رو دسته دسته (هربار یه دسته) میبرن و گزارش میدن که چندتا ازشون هست. دفعه ی آخر هم من تنگ رو برمیدارم و با وسایلمون میرم و آقاهه خیلی تشکر میکنه از بچّه ها. بعد هم به غزل میگه «هفته ی دیگه میای مداد شمعیت رو بیار.»

از غزل میپرسم جریان مداد شمعی چیه؟ میگه از آقاهه پرسیدم مداد شمعی من هم از توی سوراخ گوشت رد میشه؟ آقاهه گفته اینجوری معلوم نمیشه باید آزمایش کنیم. دفعه ی بعد تو بیار من امتحان میکنم!

خلاصه انگار این کافه جنبه ی آموزشی هم داره! هم بچّه ها حساب یاد میگیرن و هم با مفهوم آزمایش علمی آشنا میشن!!! از پریروز تا حالا بچه ها هی دارن حساب میکنن که کی یکشنبه میشه دوباره تا برن دوست هیپیشون رو ببینن....

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اقتصاد

چند وقت پیش باید عبدی رو از جایی برمیداشتم و بعد با هم میرفتیم دنبال یکی از کارهای من. وسط راه بچّه خسته شد و آب میخواست. رفتیم توی یه فروشگاه کوچیک و آبمعدنی خریدیم؛ غافل از اینکه مغازه‌هه فقط پول نقد قبول میکنه و نه کارت اعتباری. من هم دریغ از یک سنت پول نقد. دستپاچه به عبدی گفتم نگاه کن ببین توی جیبت پول نداری؟ دست کرد و یه پنج دلاری درآورد. گفتم بهش که من این رو ازت قرض میگرم، رفتیم خونه بهت میدم. با دلخوری - انگار جونش رو میگرفتم - پول رو داد و بقیه‌ی راه با من حرف نزد!

تا رسیدیم به خونه، بدو بدو رفت سر وقت مامانش که مامان بابا پول من رو گرفت و خرج کرد. سیما هم بعد از بازخواست من بهش گفت "اشکال نداره پسرم. برو از توی کیف من یه دونه ده دلاری بردار، مال خودت." اون هم انگار همین الان چک برگشتی داره، بدو رفت و ده دلارش رو گرفت....

حالا امروز دوباره با هم رفتیم تا این مغازه‌ی دم خونه‌مون برای سیما و دستیارش غزل که داشتن کیک‌پزی میکردن و فهمیدن که شکر ندارن، شکر بخریم. بعد که وقت پول دادن شد ده دلاریش رو لوله کرده میده به خانوم فروشنده و به من میگه «من حساب میکنم.» من هم نامردی نکردم پول رو از خانومه میگیرم میدم به عبدی میگم «لازم نکرده. میخوای بری پیش مامانت بگی ده دلارم رو گرفت، بیست دلار بده!؟ لازم نکرده.»

دلخور کیسه‌ی شکر رو گرفته بغلش از مغازه میایم بیرون و اینبار من با حاجی جبار کوچولو حرف نمیزنم. به خاطر اینکه فضا رو تلطیف کنه، میپرسه «فکر میکنی کیک شکلاتی درست کنن؟»

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بابا نوئل

هفته ی پیش بود که سیما خبر درگذشت دکتر لوکس رو توی اینترنت دید و من رو خبر کرد که بیام خبر رو و نوشته های شاگردهاش رو ببینم. هیچکدوم از نزدیک نمیشناختیمش. امَا دوران دانشجویی مون توی ایران به هر حال دوستانی داشتیم که می شناختنش و به خاطر اسم تکش و از اون مهمتر صورت بامزه اش به عنوان یه چهره ی آشنا توی ذهنمون بود. همونوقت که سیما صدام کرد و من داشتم عکسهاش رو نگاه می کردم ونوشته ها رو میخوندیم و با همدیگه "چقدر حیف شد" و اینها می گفتیم، این غزل وروجک نمیدونم از کجا توی دست و پای ما پیداش شد و احتمالاً فهمید که آدمی که داریم عکسهاش رو می بینیم مرده.



بعد از اینکه کارمون تموم شد و از پای کامپیوتر پا شدیم، دیدم خبری از غزل نیست و پیش داداشش هم که داره کارتون نگاه میکنه، نیست. با سیما رفتیم و دیدیم که غزل نشسته توی تختش و داره گوله گوله اشک می ریزه. میپرسم ازش "چی شده؟ چرا گریه می کنی؟" میگه "چون سانتا مرده!" من و مامانش از همه جا بیخبر میپرسیم "کی میگه سانتا مرده؟ سانتا الان نمیاد که. باید صبر کنی هوا سرد بشه، برف بیاد، اونوقت با یه عالمه کادو سوار گوزنش میاد." میگه "نه من خودم دیدم که مرده. توی کامپیوتر عکسش رو دیدم." اینها رو که میگفت همینطور گوله گوله اشک میریخت و دل ما رو کباب میکرد.

تازه اینجا بود که من و سیما دوزاریمون افتاد و فهمیدیم بچه واسه چی گریه میکنه. ولی نمی دونستیم باید از فوت مرحوم لوکس، گریه کنیم یا اینکه به اشکای غزل بخندیم. بالاخره بعد از چند ثانیه سیما خودش رو کنترل میکنه و میگه "نه عزیز مامان. اون سانتا نبود که مرده. اونی که ما عکسش رو نگاه میکردیم و مرده پسرعموی سانتا بود: دکتر لوکس!" من دیگه واقعاً مونده بودم که بخاطر مرگ دکتر لوکس ناراحت باشم؛ یا از واکنش غزل بخندم؛ یا از جواب سیما ریسه برم!

غزل که حالا اشکهاش بند اومده میگه "یعنی امسال هم برامون کادو میاره؟ ناراحت نیست فامیلشون مرده؟" من بهش میگم "آره عزیزم. یه کم ناراحت هست. امَا وقتش که شد من ازت میپرسم چی میخوای؛ خودم میرم بهش میگم و اون هم برات میاره." غزل هم میگه "خب".

ما کریسمس رو اینجا جشن نمیگیریم و درخت تزیین شده نمیذاریم. اما هر چقدر هم بگیم که ما ایرانی هستیم و عید نوروز داریم نه کریسمس، این دلیل نیمشه که بچه ها توقع کادو نداشته باشن! کادوی کریسمس رو بابانوئل یا بقول بچه ها سانتا میاره و کادوی عید رو ما خودمون بهشون پاس سفره ی هفت سین میدیم. در ضمن خدا دکتر لوکس رو هم بیامرزه. مرد خوبی بود.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

غرور

توی خونه نشستم و اخبار بعد از ظهر رو نگاه میکنم که سیما، زنم، با بچّه هامون عبدی و غزل میان تو. برای ناهار رفته بودن رستوران سلف سرویس هندی توی منهتن نیویورک. بچه های ما هم نمیدونم چرا بین این همه غذا، غذای هندی دوست دارن! خونه مون توی یکی از ساب اربهای اطراف نیویورکه که تا داون تاون اگه ترافیک نباشه نیم ساعت چهل دقیقه ای راهه. همین که میان تو از قیافه‌هاشون معلومه که همه با هم قهرن. عبدی دست خواهرش رو گرفته و جلوجلو با لب برچیده میاد تو. اول اون دو تا بزمجه و بعد سیما سلام میکنن. میگم «علیک سلام» و ظنم میبره که باز عبدی یه خراب کاری ای کرده و حالا مظلوم نمایی میکنه. ازش میپرسم «چیه باز کشتیهات غرق شده؟» این رو که میپرسیدم نمیدونستم دارم کبریت میکشم به انبار باروتش! انگار که منتظر باشه که حرف دلش رو بزنه، رو به مامانش میگه «مگه قرار نبود جلوی آدمایی که نمیشناسیم، دعوام نکنی؟ من غرور دارم!» سیما هم در حالیکه بند کفشهای غزل رو باز میکنه جواب میده «برو بچّه پررو! از کی تا حالا تذکر دادن شده دعوا؟ تازه اگه کار بدی بکنی معلومه که دعوات میکنم. عوض اینکه من طلبکار باشم، تو طلبکاری؟»
من میگم «به من هم بگین ببینم چی شده؟»

گویا داستان از این قرار بوده که توی صف سلف سرویس غزل بغل سیما بوده و عبدی که قدش به غذاها نمیرسیده جلوشون راه میرفته و سیما برای خودش و غزل توی یه بشقاب و برای عبدی توی بشقابی که خودش هلش میداده غذا میکشیده. یه لحظه غفلت سیما هم کافی بوده که عبدی یه ظرف پر پلو رو بکشه جلو و برگردونه روی زمین و خودش و کمی هم البته یه خانوم شیک پوشی که برای ناهار از سر کارش اومده بوده بیرون. از اون ور هم غزل که از گندکاری برادرش و صدای «وای» و شکه شدن بقیه ترسیده بوده میزنه زیر گریه و اون وسط مسطها هم سیما به عبدی میگه «آخه این چه کاری بود که کردی؟ اگه خورش بود و میسوختی چی؟ دیگه نمیارمت اینجا.» اون خانوم بنده خدا هم که میبینه غزل گریه میکنه میره سراغش و میگه که نگاه کن چیزی نشده و گریه نداره که و اینها.


از عبدی که هنوز و بعد از این همه خرابکاری طلبکار بود، میپرسم که «آخه واسه چی برش گردوندی ظرف رو؟ با ظرفها چی کار داشتی اصلاً؟ مامانت که داشت واست غذا میکشید...» میگه که «من نمیدیدم توی ظرفها چیه. از کجا معلوم مامان یکی رو که من دوست دارم ، یادش بره برام بریزه؟» سیما بهش میگه «خب بچّه! بمن میگفتی که کدوم رو میخواستی ببینی، من یه دقیقه غزل رو میذاشتم زمین تو رو بلند میکردم نگاه کنی.» عبدی برمیگرده جواب میده: «من خودم بزرگ شدم. من غرور دارم. نمیشه تو من رو بلند کنی!»


سیما و من یواشکی بهم لبخند میزنیم که این از کی تا حالا اینقدر غیور شده! حالا وسط این همه ماجرا غزل روی مبل خوابش برده. سیما که بلندش میکنه ببردش توی اتاقش، به عبدی میگم که «بدو برو از مامانت معذرت بخواه. ناراحتش کردی.» میگه «اگه معذرت بخوام، باز میبردم رستوران هندی؟» میگم «آره. تو برو ماچش کن معذرت بخواه من میگم باز ببردت.»
میگه «خب» و میره دنبال مامانش که معذرت بخواد.