۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

غرور

توی خونه نشستم و اخبار بعد از ظهر رو نگاه میکنم که سیما، زنم، با بچّه هامون عبدی و غزل میان تو. برای ناهار رفته بودن رستوران سلف سرویس هندی توی منهتن نیویورک. بچه های ما هم نمیدونم چرا بین این همه غذا، غذای هندی دوست دارن! خونه مون توی یکی از ساب اربهای اطراف نیویورکه که تا داون تاون اگه ترافیک نباشه نیم ساعت چهل دقیقه ای راهه. همین که میان تو از قیافه‌هاشون معلومه که همه با هم قهرن. عبدی دست خواهرش رو گرفته و جلوجلو با لب برچیده میاد تو. اول اون دو تا بزمجه و بعد سیما سلام میکنن. میگم «علیک سلام» و ظنم میبره که باز عبدی یه خراب کاری ای کرده و حالا مظلوم نمایی میکنه. ازش میپرسم «چیه باز کشتیهات غرق شده؟» این رو که میپرسیدم نمیدونستم دارم کبریت میکشم به انبار باروتش! انگار که منتظر باشه که حرف دلش رو بزنه، رو به مامانش میگه «مگه قرار نبود جلوی آدمایی که نمیشناسیم، دعوام نکنی؟ من غرور دارم!» سیما هم در حالیکه بند کفشهای غزل رو باز میکنه جواب میده «برو بچّه پررو! از کی تا حالا تذکر دادن شده دعوا؟ تازه اگه کار بدی بکنی معلومه که دعوات میکنم. عوض اینکه من طلبکار باشم، تو طلبکاری؟»
من میگم «به من هم بگین ببینم چی شده؟»

گویا داستان از این قرار بوده که توی صف سلف سرویس غزل بغل سیما بوده و عبدی که قدش به غذاها نمیرسیده جلوشون راه میرفته و سیما برای خودش و غزل توی یه بشقاب و برای عبدی توی بشقابی که خودش هلش میداده غذا میکشیده. یه لحظه غفلت سیما هم کافی بوده که عبدی یه ظرف پر پلو رو بکشه جلو و برگردونه روی زمین و خودش و کمی هم البته یه خانوم شیک پوشی که برای ناهار از سر کارش اومده بوده بیرون. از اون ور هم غزل که از گندکاری برادرش و صدای «وای» و شکه شدن بقیه ترسیده بوده میزنه زیر گریه و اون وسط مسطها هم سیما به عبدی میگه «آخه این چه کاری بود که کردی؟ اگه خورش بود و میسوختی چی؟ دیگه نمیارمت اینجا.» اون خانوم بنده خدا هم که میبینه غزل گریه میکنه میره سراغش و میگه که نگاه کن چیزی نشده و گریه نداره که و اینها.


از عبدی که هنوز و بعد از این همه خرابکاری طلبکار بود، میپرسم که «آخه واسه چی برش گردوندی ظرف رو؟ با ظرفها چی کار داشتی اصلاً؟ مامانت که داشت واست غذا میکشید...» میگه که «من نمیدیدم توی ظرفها چیه. از کجا معلوم مامان یکی رو که من دوست دارم ، یادش بره برام بریزه؟» سیما بهش میگه «خب بچّه! بمن میگفتی که کدوم رو میخواستی ببینی، من یه دقیقه غزل رو میذاشتم زمین تو رو بلند میکردم نگاه کنی.» عبدی برمیگرده جواب میده: «من خودم بزرگ شدم. من غرور دارم. نمیشه تو من رو بلند کنی!»


سیما و من یواشکی بهم لبخند میزنیم که این از کی تا حالا اینقدر غیور شده! حالا وسط این همه ماجرا غزل روی مبل خوابش برده. سیما که بلندش میکنه ببردش توی اتاقش، به عبدی میگم که «بدو برو از مامانت معذرت بخواه. ناراحتش کردی.» میگه «اگه معذرت بخوام، باز میبردم رستوران هندی؟» میگم «آره. تو برو ماچش کن معذرت بخواه من میگم باز ببردت.»
میگه «خب» و میره دنبال مامانش که معذرت بخواد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر