۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

سیرک خانوادگی

ما چهارنفری جمعیتی رو در هفته‌های اخیر خندونده‌ایم یعنی ها! برای دوچرخه‌ام دو تا «پیوست» خریدم. یکی برای عبدی و یکی برای غزل. مال عبدی از اینهاست که وصل میشه به پشت دوچرخه. دلش بخواد میتونه رکاب بزنه. امّا اگه نزنه هم اتفاقی نمیفته. بابای گردن‌شکسته‌اش جورش رو میکشه.
عبدی خودش دوچرخه داره امّا برای اینکه سیرکمون کامل بشه این رو خریدم:

در واقع اولش چند تا رکاب میزنه. بعد ولی چون مسافتهایی که میریم کم و بیش طولانیه، کم‌کم خسته میشه و بیخیال میشه و بیشتر به ابراز احساسات مردم توی خیابون یا توی ماشینهاشون واکنش نشون میده! :))
ولی این کل ماجرا نیست. در یک طرح ابتکاری برای غزل هم از اینها خریدم و وصل کردم به ماتحت پیوستی که برای عبدی خریده بودم:

غزل هم یه مدّتی از سفر رو میخوابه و بقیه‌ش رو هم برای بقیه دست تکون میده و ماچ میفرسته و در ضمن هر دو هم خیلی کیف میکنن وقتی که مردم از اونها و بابای خلشون و مامانشون که روی یه دوچرخه‌ی دیگه نقش پلیس راهنمایی و رانندگی رو ایفا میکنه تا این تریلی ما سالم به مقصد برسه عکس و فیلم میگیرن!
اون روز توی خیابون با یکی از طرفدارهای تیم چهارنفرمون بعد از اینکه گفت «میشه واستین ازتون عکس بگیرم؟»، صحبت میکردیم. گفت خب چرا یکی از پیوست‌ها رو نمیبندین به دوچرخه‌ی سیما؟ بعد خودش جواب داد «اونوقت خیلی معمولی میشد و احتمالاً من باهاتون صحبت نمیکردم و با هم دوست نمیشدیم!»
یه مسأله‌ی دیگه اینه که جای غزل هرچند راحت‌تره و میتونه راحت بگیره بخوابه، یه مشکل داره و اون هم اینه که توی این سفرهای کوتاه خرید هم میکنیم خب؛ از نون و شیر و آب پرتقال بگیرین تا خرت و پرتهای دیگه. بنابراین از اتاقک غزل به عنوان صندوق عقب مجوریم گاهی استفاده کنیم. مشکل اینحاست که آخرش که میرسیم خونه باید بین چیزهایی که خریدیم بگردیم و غزل رو پیدا کنیم و پیاده‌اش کنیم!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر